عشق بی معرفت
تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 16:22 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

عشق بی معرفت من

تو دانشگاه عاشق یه دختره شدم اسمش بو د نفس...... روز اول وقتی وار دانشگاه شدم واسم گنگ بود رفتم بخش آموزش انتخاب واحد تازه انتقالی گرفتم  باعجله  داشتم میومدم بیرون به خدا حواسم نبود خوردم بهش تمام جزوه های دستش پخش زمین شد دست پاچه همه ر.و جمع کردم صفحه هاش در هم شد اون یه لبخند زد و رفت دیونه لب خند قشنگش شدم  رفتم بیرون دیدم رو نیمکت نشسته داره مرتب میکنه رفتم کمکش کنم بعد این که درست کردم واسش اونو  دعوت کردم به یک کافه باهم رفتیم بهم میگفت اینجا مواظب باش تازه واردی نمیشناسی اینارو.کلی از هم گفتیم وخندیدیم  من خونوادمون وضع مالیه خوبی نداشتن هزار بدبختی اومدم دانشگاه .خوب درسامو میخوندم رابطه منو نفس خیلی زود جدی شد و من وابسته شدم و از اونجا شاگردAدانشگاه بودم پیشم میومد واسه  یاد گرفتن درس ها دیگه به هم حلقه زدیم دور از چشم همه فقط خاطر این که کسی دیگه اونو ازم نگیره ترم سه بودیم تو حیاط دانشگاه یکی مزاحمش شد من رفتم جلو پسره یقم رو گرفت حولم داد خوردم زمین خودتون که میدونین قرورم پیش نفس خورد شد پاشدم  واسه دعوا زدم پسره رو ................بعدش فردا کمیته ی انضباطی امنو خواست تعجب کردم اون پسره چرا نیومد ... بعداخراجم کردن بعدش فهمیدم پسر رئیس  دانشگاه بود .بعد اخراج کاری نمیتونستم بکنم رفتم تو یه شهر دیگه برای دست فروشی اولاش خوب نبود ولی میگفتم ارزشش رو داشت خاطره عشقم اخراجم کردن افتخارم بود من کارم خوب پیش میرفت رابطم با نفس رو داشتم البطه کمتر چون باید کار میکردمو پس انداز بعد یه روز همون پسره رفت خاستگاریه نفس .نفس جواب رد داد اما پسره اسرار میکردو هر جوری بود میخواست دلشو بدست بیاره یه روز افتاد دنبال من ببینه کارم چیه بعد که فهمید یه روز نفسو با ماشینش اورد جلو بساتم یه نیش خندی زدن و صدای ضبط ماشین رو آخر کردن و رفتن نفس یه هفته بعد برام پیام دادا برات متاسفم و به یادش نبود خاطر اون من شدم لباس فروشه بساتی .پسره جواب بله رو گرفت روز عقد واسم زنگ زد تا صدای بله ی نفس رو بشنوم وقتی شنیدم بی هوش شدم افتادم رو زمین اومدن منو بردن بیمارستان رو تخت بیمارستان یه زن میان سالی جای مادره نداشتم سرمو نوازش میکرد قضیه رو از دوستم علی شنیده بود اون زن زیر پرو بالم رو گرفت یه کارخونه لباس داشت من اونجا استخدام شدم اینقده بهم اعتماد کرد شدم مسئول مالی ولی برای کار خونه بد بود آدم بی ثوادی مثل من رو تو این  موقعیت نگه داشته باشه منو فرستادن دانشگاه من مدیریت بازرگانی خوندم الان شدم مدیر کار خونه .بعد برام رفتن خواستگاری یکی که از نظر زیبای و خوبی بهتر از نفس بود تنها نوه ی خانم بود بعد ازدواج چندی نگذشت که خانم فوت شد انگاری از مادرم عزیز تر بود اون فرشته ی نجات زندگیم بودیه سال گذشت منو خانمم  ترانه تصمیم گرفتیم خونه رو عوض کنیم چون جای خالیه خانم توی اون خونه حس میشد .......................با مدیریت من و عشقم به ترانه کارخونه پیشرفت کرد و اعلامیه برای کار زدیم  چند نفری اومدن بعد از این که خیلی هارو رد کردیم یکی اومد من شناختم جای خودم به ترانه گفتم بشینه و این دو تا زن و شوهر رو استخدام کنه یکی منشی میخواستیم و یکی هم  سر کار گر هر دو استخدام شدن خیلی خوشحال شدن بعد یه روز لباس رسمس پوشیدم اومدم کار خونه برم تو اتاقم نفس اومد جلوم گرفت هری آقا فکر کردین تویله هست سر تو انداختی پایین داری میری تو  منو که دید شناخت ساکت شد از اون نیش خند های لحظه ی آخر رو زد یه دفعه یه کار مند اومد بیرون اتاقش دید گفت آقایی رئیس مشکلیه نفس جا خورد تا اینو شنید علی اومد و جلو ازم عضرخواهی کرد و گفت میبخشین این منشی تازه کارو خانومتون  استخدام کرده .نفس لبخند سردی زد و جا خورد خیلی عقب عقب رفت و به میزش رسید .من دره اتاقو وا کردمو محکم بستم.......................اگه میخواین از  کل ما جرای  این که نفس و شوهرش چه طوری به این جا رسیدن با خبر بشین فقط کافیه ازم بخواین که کل داستانو برات ن بزارن پس لطفا نظر بدین


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: