دست سرنوشت>>>>>>>>>واقعی
تاريخ : یک شنبهبرچسب:, | 17:9 | نويسنده : مـــــرتــــضـــی یگانــــــــه

كاش زبانم گوياي حرف دلم بود كاش قلمم گوياي هدفم بود !!!!   كاش باكي حضرت مريم در وجودم تبلور داشت و كاش صبر يعقوب مكمل اعمالم ميشد ان زمان كه از جهادت ميگويي "" گويي از راهي سخن ميگويي كه به خوبي به آن آشنا شده اي و انگاه كه از عشق سخن ميگويي عسقي خدايي تو را به آن سو ميكشاند ........                    به نام يگانه معبود" بر يگانه ياورم ...............                                                         كنار بنجره نشسته بودم كه ناگهان فهميدم فقط چشمانم به خيره شده و فكرم جاي ديگريست * باز خود را دست خاطرها سبردم  ياد دوراني كه فراموش نشدني بودن ......  كنار يك ديگر نشسته بوديم  * مادرو بدرمان از قديم با يكديگر بودند *منو و ارمان هم مثل خواهر برادر بوديم *روز و شب در كنار يك ديگر *ب صورتي كه به يك ديگر وابستگي بيدا كرده بوديم *او اكنون دانشجو بود و من دختري بودم 15 ساله * دريكي از همان روزها بود ك كنار آرمان دستانمان حلقه در كمر يكديگر روي نيمكت كنار استخر نشسته بوديم *هر 2 ساكت بوديم *نميدانم چرا دوس نداشتم حرفي بزنم *دوس نداشتم هبچ كس ان حال و هوارا از من بگيرد *ناگهان صداي زيباي آرمان ك اسمم را عاشقانه صدا كرد من را از تفكراتم بيرون آورد ودر جا خشكم كرد *گفت سمانه من عشق من به دونه تو نميتونم زندگي كنم *يك شور عجيبي ذر دلم احساس كردم *ناخداگاه خود را در بغلش رها كردم وبوسيدمش *او نيز از اين كارمن تعجب كرد *و من را در آغوش كشيد *از ان روز به بعد زندگي من رنگ ديگري گرفت *ان حال و هوا تا 17 سالگي ادامه داشت و ما عشق و زندگيمان را باهم شريك بوديم..........             ان شب عروسي خواهرش بود من به آرايشگاه رفته بودم و به گفته ديگران زيبا شده بودم *در عروسي حواسم به آرمان نبود *بعد از عروسي ك كمي خسته بودم به داخل اتاق رفته بودم و روي تخت دراز كشيدم و متوجه شدم كسي وارد اتاق شد *چشمانم را بستم *1 نفر كنارم نشست و لبانش را به لبانم گره زد *نميتوانستم چشمان را باز كنم *او آرمان بود كه براي اولين بار اين كار را  ميكرد *لبانش را بر داشت و زير گوشم گفت امشب مثل فرشته ها شده بودي *ميدونم كه بيداري اما چشمانت را باز نكن اينجوري زيبايي خواصي داري *بعد از چند دقيقه از اتاق خارج شد و من چشمانم را گشودم *باورم نميشد دارم چه ميبينم *او روي سقف اتاقش تمام عكساي من را چسبانده بود *سريع از اتاق خارج شدم......         يك ماه از ان روز ميگذشت ك تلفن همراهم به صدا در امد او برادر آرمان بود ك با گريه ميگفت سمانه تورو خدا خودت را برسان به بيمارستان*سريع به بيمارستان رفتم كه برادر ارمان من را به اتاق او رساند*باورم نميشد انگار خواب بودم و اين بدن نحيفي ك روي تخت دراز كشيده بود عشق من نبود *به كنارش رفتم و به او خيره شدم چشمانش را باز كرد ميخواست چيزي بگويد كه لوله هاي داخل دهانش اجازه نداد *با دست به كشوي بغلش اشاره كرد *آن را باز كردم و يك نامه ك دران بود را برداشتم و بعد از خواندن بدون اختيار جيغ كشيدم *برادر ارمان وارد اتاق شد و من به طرف او رفتم و به گوشش سيلي زدكم *به او گفتم كه چرا به من نگفتي چرا تا الان من را در جريان نگذاشتي *بر گشتم به چشمانش خيره شدم *باگريه گفتم چرا بامن اين كارراكردي چرا من را عاشق ديوونه خودت كردي تو كه ميدونستي كه يه روز تنهام ميزاري چرا .......!!؟؟؟؟ چرا ....؟؟؟!!!       باورم نميشد دوس داشتم كابوس باشه يني واقعا دنياي من سرطان داشت ؟؟؟؟؟  روزها مثل جهنم برايم ميگذشت يك هفته بعد ان روز آرمان را از دست دادم*

ديگر كسي نبود من را سمانه زيباي خود خطاكند *من چگونه ميتوانستم بااين درد كنار بيايم *تا يك هفته بعد مرگ آرمان من هرروز دربيمارستان بستري بودم *اما بايد تحمل ميكردم بايد باور ميكردم كه من ديگر عشقم را ندارم *يك سال گذشت دراين يك سال بسرخاله ام دركنارم بود و من را تسكين ميداد*او از ماجراي من و آرمان اطلاع داشت و دوست صميمي آرمان بود آرمان از عشقش ب او گفته بود *روز به روز دانيال به من نزديك تر ميشد *تمام رفتار آرمان را برايم تكرار ميكرد تامن آرمان را فراموش كنم*كم كم داشتم باورميكردم ك دانيال به من وابسته است يك روز از من خواست ك اجازه دهم تا مرا ببوست ومن قبول نكردم اما او گفت كه چرا به آرمان اجازه داده بودي به تو نزديك شود*شوكه شدم *به ياد آرمان افتادم 2باره بغض گلويم را گرفت كه اين بار دانيال به دادم رسيد و مرا بغل كرد *كنترل نداشتم و نميتوانستم خود را جدا كنم انگار بغل آرمان بودم كم كم دانيال داشت جاي آرمان را برايم بر ميكرد دانيال با حرف هايش خامم كرد او درمورد هوس راني هاي خودش حرف ميزد و به فكر خودش بود تا نياز هاي خودش را جوري برطرف كند *يك روز كه از مدرسه به خانه برگشتم خانه سوت و كور بود هيچكس نبود به جز دانيال او مرا قافل گير كرد و به من تجاوز كرد ........................؟!!!!                     غروب همان روز مادر دانيال به خانه مازنگ ميزند و از من ميخواهد تلفن را به مادرم بدهم *بعد از چند دقيقه مادرم به سراغم آمد و به گوشم سيلي زد *تازه ان موقع بود كه فهمبدم دانيال درحقم نامردي كرده*    دوباره يك عذاب ديگر اتفاق افتاد من ك دختري باك بودم چرا اينگونه شده بودم *ديگر برايم چيزي مهم نبود بعد از مدتي بايك نفر ديگر دوست شدم ك هم شهري ام بود انگار دوست شدن با بسر برايم عادت شده بود خدايا چرا اينگونه شده بودم دلم براي ارمان تنگ شده بود *اين بسر ك با او دوست شده بودم سهيل بوداو نيز به فكر هوس بود. من فهميدم ك نمام دوستي هاي امروزي بر بايه ي هوس است عشق هاي تو خالي ................!!                                                  *******روز كزين منزل ويران بروم                              راحت اي جان طلبم از بي جانان بروم                                                    به هواي لب او ذره صفت *رقص كنان                       تا لب چشمه خورشيددرخشان بروم                       جز محبت هرچه بردم سود در محشر نداشت            دينو دانش عرضه كردم كس به چيزي برنداشت********

نویسنده:عاطفه

Craftsman:atefe

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها: